وداع یار گرامی نمی توانم کرد
که بیش زهر جدایی نمی توانم خورد
چه طالع است مرا بر سفر چنین همه سال
که روزگار سفر کار ما به جان آورد
چو حاصل دگرم نیست جز عذاب فراق
زمانه بی هده چندین مرا چه می پرورد
طبیب جهد بسی کرد بهر علت هجر
ولی چه سود که درمان نمی پذیرد درد
چو باد می برد آبشخورم ز خاک به خاک
زمانه می کند این ، با زمانه چتوان کرد
مرا مگوی که دل را نصیحتی می کن
به دم نمی شود این کوره ی پر آتش سرد
وصال دوست چنان مطلق العنان رفته ست
که مسرعان نیازش نمی رسند به گرد
نزاریا چو همه سال فارغی ز وطن
به قول عقل تو البته گرد عشق مگرد
ز رنج محنت غربت هر آنکه خواست خلاص
چو گنج کنج سلامت گرفت فارغ و فرد